هر از چند گاهی نمی دانم چه حسّی به آقا احسان دست می دهد که به صورت بابای خیره می شود و بعد از چند لحظه می آید ودر آغوش بابای می نشیند و شروع می کند به کشیدن سیبل بابای و چسباندن آن به روی لب خود و می گوید سیبل مرا بده سیبل مرا بده .
بعضی وقتها هم با خمیر بازی برای خودش سیبل می گذارد .
بابای میگه پسر گلم چرا این کار را می کنی ؟ در جواب می گوید می خواهم سیبل داشته باشم . مگر من مرد نیستم چرا من هنوز سیبل ندارم ؟
بابای به آقا احسان توضیح می دهد که پسر گلم برای تو هنوز خیلی زود است . بچّه ها که سیبل در نمی آورند .
باید بزرگ شوی قوی شوی تا آن موقع که به سن حدودا بیست سال رسیدی آن موقع می بینی که سیبل در آوردی . امّا باید تا آن موقع خوب غذا بخوری و خوب ورزش کنی و خوب درس بخوانی تا هم قوی شوی و هم اطلاعات زیادی بدست آوری و خیلی چیز ها یاد بگیری آنوقت است که علت و چگونگی در آمدن سیبل را هم می فهمی و هم سیبل در آوری .
آقا احسان می گه بابای پس من هم سیبل در می آورم ؟ بله که در می آوری آن هم چه سیبلی خیلی قشنگ و زیبا . ببینم اصلا چرا می خواهی سیبل داشته باشی ؟
آخه بابای همه ی بزرگتر ها سیبل دارند به همین خاطر من هم می خواهم سیبل داشته باشم و بزرگ بشوم .
مثل شما .
آنوقت دوست داری چه کار بکنی پسر گلم ؟ می خواهم کار کنم و برای آبجی و مامانی و به شما لباس بخرم بستنی بخرم میوه بخرم هرچه که شما دوست دارید برایتان بخرم . می خواهم مرد خانه بشوم .
اصلا من می خواهم سیبل داشته باشم و ......