امروز ساعت سیزده موقع برگشتن از مدرسه آقا احسان بسیار ناراحت بود .
مامانی و بابا ی خیلی ناراحت شدند .
از ش پرسیدیم که چه شده است که اینقدر ناراحت هستی ؟
چیزی نگفت و فورا به اطاقش رفت .
مامانی هم به دنبالش رفت اطاق آقا احسان .
پس از دو سه دقیفه با هم از اطاق بیرون آمدند .
هر دو در حال لبخند بودند . بابای پرسید که چه شده که حالا هم شما می خندید ؟
مامانی گفت می دانید چه شده است ؟ گفتیم نه نمی دانیم .
مامانی گفت که آقا احسان الان خودش به شما می گوید که چه شده که گریه می کرد .
آقا احسان هردو دستش را به پشتش گرفت و گفت که بابای من مداد پاک کنم را گم کردم و به همین خیلی ناراحت بودم .از شما معزرت میخوام .
بابای گفت اشکالی نداره عزیزم امّا بعد از این مواظب وسائل خودت باش که آنها را گم نکنی .
بچه ها باید از وسائل خود خوب مواظبت کنند و از آنها درست استفاده کنند.
آقا احسان هم به بابا و مامانی قول دادکه بعد از این از وسائل خود خوب استفاده کند و از آنها هم مواظبت نماید . بابای گفت :قول . آقا احسان هم گفت که : قول . قول .